کد مطلب:313622 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:187

من همانم که صدایم زدی
3. آقای حاج محمد صفاری نقل كرد:

بیش از پنجاه سال پیش، زمانی كه بچه 7 یا 8 ساله بودم، پدرم نابینا شده بود و من به اتفاق مادرم دست او را می گرفتیم و برای استشفا به مسجد جمكران می بردیم. مادرم، كه از این مسئله رنج می برد، توسلی به حضرت صاحب الزمان «عجل الله تعالی فرجه الشریف» پیدا می كند. شبی در عالم رؤیا می بیند خیمه ای برپا شده و شخصی بیرون خیمه ایستاده است. از او سؤال می كند كه این خیمه چیست؟ و آن شخص در جواب می گوید: این خیمه، متعلق به حضرت مهدی «عجل الله تعالی فرجه الشریف» است. مادرم به آن شخص می گوید كه من با حضرت كار دارم. ایشان می رود و از حضرت اجازه می گیرد و می آید.

مادرم می گفت: وقتی داخل خیمه رفتم، دیدم حضرت دوزانو نشسته اند و سیمایشان شباهتی به مرحوم آیت الله بروجردی دارد. از حضرت خواستم كه نظر لطفی به شوهرم كند تا نابینایی وی شفا پیدا كند. حضرت می فرماید: شوهرت باید به همین صورت باشد و به هیچ وجه این كار ممكن نیست. مادرم از خواب بیدار می شود و پس از مدتی، خود نیز مریض می شود (در حمام سقط جنین می كند) و او را به منزل می آورند. می گفت: در اتاق خود، كه بسیار محقر بود، نشسته بودم و در ناراحتی شدیدی به سر می بردم، كه در همان عالم بیداری ناگهان دیدم شخصی بلند قامت و دارای هیبتی مهیب و ترسناك از در اطاق وارد شد. من وحشت كردم و سراسیمه فریاد زدم یا ابوالفضل علیه السلام، در همان حال، دیدم از پشت سر او شخصی داخل اتاق شد و با آمدن او آن شخص مهیب و بلند قامت كنار رفت و ایستاد. شخصی كه بعدا وارد شده بود، به من گفت: از این شخص می ترسی؟

گفتم: بلی، این كیست؟

گفت: این عزرائیل است، آمده بود تا شما را قبض روح كند ولی من از خدا خواستم كه عمری دوباره به تو بدهد.

گفتم: شما كیستی؟

فرمود: من همانم كه صدایم زدی (حضرت ابوالفضل علیه السلام). من به حضرت



[ صفحه 444]



عرض كردم: به ایشان (عزرائیل) بگویید از این اتاق بیرون برود. گفت: من یك مصیبت می خوانم، ایشان می رود.

گفتم: به من اجازه بدهید بروم به همسایه ها بگویم بیایند.

فرمود: نه، همین ها كه دور كرسی خوابیده اند كافی هستند (مقصودش از آنها، پدرم و بچه هایش بوده اند). بعد كه حضرت مصیبت خواندند و من گریه ی زیادی كردم، یك وقت به خود آمدم و دیدم هیچ كس در اطاق نیست. پس از این واقعه، كه مادرم هنوز مریض بوده، دایی مان، مرحوم حاج حسین نیك بخش كه آن زمان قیم ما بود، او را به بیمارستان می برد و بستری می كند. ظاهرا نزدیك به دو سال وی در بیمارستان بستری بوده است تا سالی كه عاشورا و عید نوروز در آن با هم توأم بود، فرامی رسد.

مادرم می گفت: وقتی من صدای عزاداری را شنیدم، گریه ام گرفت و با خود گفتم امسال بچه هایم، عید كه نداشتند، عاشورا هم ندارند. سپس خوابم برد و در عالم رؤیا دیدم كه دسته های سینه زنی از چارسوق بازار به سمت خیابان می آیند و آخر آن دسته ها خانم های نقابداری هستند. به آنها گفتم: اگر من دنبال دسته بیایم، چادرم را پاره نمی كنند؟ گفتند: نه، ما صاحب عزا هستیم، كسی به شما كار ندارد.

وقتی به خیابان رسیدیم و به طرف حرم پیچیدیم، دیدم همان شخصی كه به خانه ی ما آمده بود (حضرت ابوالفضل علیه السلام) سوار بر اسب در حركت است. من شتاب كرده و به سوی او رفتم و گفتم: یا حضرت ابوالفضل علیه السلام، مرا از بیمارستان نجات نمی دهی؟ در جواب گفت: صورت خود را به پای من (یا جای دیگر - تردید از من است) بمال، فردا از بیمارستان مرخص می شوی. و من مالیدم. وقتی از خواب بیدار شدم، به مسئول بیمارستان گفتم: من می خواهم مرخص بشوم، و آنها به حالت تمسخر گفتند مرده زنده شده است! ولی بعد از اصرار زیاد، وقتی كه دیدند من كاملا خوب شده ام، مرا مرخص كردند.